سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

وقتی رفتن بود. بروبچه اسباب،اساسیه شوناجمع کردن و راهی ...تا سواری اتوبوسا بشن. به توصیه جناب بهرامی بزرگ برگشتم تا یه نیگا بندازم ببینم کسی چیزی جا نگذاشته باشد. کسی چیزی جانگذاشته بود، ولی شیری آب توو آشپزخونه تا ته باز بود. اینا چشمی قمیا را دور دیده بودنداااااا. ما قدری آبا اونقده که قمیا می دونن نمیدونیم. بالاخره اومدم از ساختمون بیرون آ با آباجی کشون کشون به سمتی اتوبوسا که صدای فریاد خانم فضل الله نژاد ما را به دوو واداشت. که خانم پاک روان بدوو جا موندی.....
توو اتوبوس فقط حساب کتابی کرایا را میکردم آ سعی به جا انداختن این مسئله که لطفا 2 زار از پولا تو کیسدونا به منم بدین(این موضوع گپ و گفتگوی ما اصفانیا بود تا برسیم به ایستگاهی قطار)اونجا توی زمانی که داشتیم تا رسیدن قطار(ساعتی 6 تازه تشریف فرما شدن)تازه 2 زاری کجمون صاف شد که حساب کتابمون چی چی به نفعی این بروبچا بودس. 


بالاخره قطار اومد آ ما با وضو وارد شدیم. واگنی شیش که کلا مختص خانوما بود. آ کوپه 7 که مختصی اصفانیای اصیل ... من و آباجی آ مادر بزرگوار بچه های قلم آ همسر گرامی جناب ژیانپور آ ...
توو واگن شلوغ پلوغترین سارا بود. از همون اولش طی یک سیر کوپه به کوپه با همه به گپ و گفتگویی گرم و صمیمی پرداخت.البته با تذکر پدربزرگ سیروسلوکها بی صدا برگزار میگشت.
بخاری کوپه ها روشن بودو اندر کوپه ما اتفاق جالبی که افتاده بود .این بودکه کلیه بتری های آبمان روی بخاری قرار داشت. این ازآن جهت جالب بود که به جای آب خنک میتوانستیم به راحتی آبجوش تناول نماییم.

شامم که عرض کردم چی چی بود .
بعدی شام طی عملیاتی در خدمت همسفران بودیم. راه افتادم دری کوپه ها آ پلاستیکی آشغالاشونا، نون اضافه های شامشونا. ظرفای اضافه اومده و ...........جمع میکردم. شغل شریفی رو تجربه میکردم. تجربه ی شیرینی بود. بخصوص اون زمانی که اضافه های غذا رو بردم دم در کوپه  تدارکات که اتفاقا رئیس بزرگ جناب فخری هم حضور داشتن. البته عَوَضِ اجرت حمالیمون. با اخم و تخم فرمودن اینا را برای چی میاری اینجا؟ عرض کردم بریزین توی سطل . با عصبانیت دوچندان فرمودن اصراف میشه. من مونده بودم این رئیس بزرگ چه تدبیری جهت عدم اصراف در چنین موقعیتی دارن؟ یوخده هیچی نگفدم . بعد دیدم نه نیمیشد که. منا سکوت در برابر حرف بی منطق . دوباره عرض کردم خودتون بریزین توی سطل یه جوری که اصراف هم نشه . و ظرفها و پلاستیکها رو گذاشتم جلوی کوپشون و رفتم الباقی کوپه ها رو پاکسازی کنم....... دفعه آخر که داشتم پلاستیکهای پر شده رو می بردم دم درب کوپه بزرگان. جناب کیانی که تحت نظر رئیس بزرگ آموزش دیده بودن با عصبانیت فرمودن حالا چرا اینارا میارین اینجا. با ادب و خضوع عرض کردم چون ظاهرا مقام مقدسی همچون مسئول رو به شما داده اند. که باید به عنوان مسئول یه فکری به حالی اینا بکنین . من کاری به شما ندارم . من اینها رو آوردم بدم دسی مسئولی جماعت بانوان. حالا میگین عملکردم اشتباه بوده؟..... این پلاستیکا تحویل شما خودتون برین دم کوپه ها پسشون بدین.


حالا ما اینقده سری شام خوردنی همسفریامون عملیات انجام دادیم. اما خودی مظلومم اصی غذا فلفلی نمیخوردم . گشششششششنه. این وسط به جناب محمودی عرضه داشتم یکی از خانمها چون غذا فلفل داره نمی تونه بخوره چیز دیگه ای خوراکی داریم؟ اول فرمودن خیر ولی بعد فرمودن چرا کیک هست میارم . چند تا میخواد .2 تا 3 تا 4تا ..... عرض کردم همون 3تا بسشس. فرمودن ماشاااااااااااالله. مام اصی به روو خودمون نیاوردیم ........ بالاخره تیتابا که رسید میخواستن بیبینن اون بنده خدا اصی تیتاب دوس دارد یا نه . آ اصرار که همین الآن برین ازش بپرسین که میخورد یا نه . خب دیگه لو دادیم که خودمونیم . جرم که نکردیم . شامی فلفلی از گلومون پایین نیمیرد.
بینی راه هیئتی فرهنگی یه نشریه شماره صفر. چند برگ کاغذ آ خودکاری رووش آ یه کتابی خوندنی را توی یه ساکی برزنتی تحویلی بروبچا دادن . ساکش بدرد میخورد.
توی نشریشم رئیس بزرگ تذکراتی داده بودن و البته سوالاتی که میشد ازشون پرسید. دیر وقات بود و رئیس بزرگ در واگن برادران خسبیده بودن . که من سرسختانه پیگیر جواب سوالی بسسسسسس فلسفی بود که پاسخش فقط و فقط نزد رئیس بزرگ بود.............